سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کلبه عشق آرمین و نگین
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

صفحات اختصاصی
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :8
بازدید دیروز :3
کل بازدید :11166
تعداد کل یاداشته ها : 111
103/2/29
6:33 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
آرمین[0]
این وبلاگ همدم منه وقتایی ک دلم میگیره میام حرفای دلمو مینویسم من عاشقم اونم از نوع واقعیش تا نفس میکشم پای عشقم میمونم وقتی بدستش آوردم ب امید خدا این وبلاگو نشونش میدم الهی فداش بشم

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
آذر 93[11]
پیوند دوستان
 

تا حالا پاتون رو توی یک تیمارستان گذاشتین؟میخوام بازبون یه دانشجو که اونجا واسه یه تحقیق رفته بود  بگم    پام رو که گذاشتم تو راهرو یک حس عجیبی بهم دست داد به خودم که اومدم دیدم یک بیمار جلوم ایستاده و داره من رو نگاه میکنهیک مرده حدود 40ساله بود بعد از یک مکس کوتاه لبخند زد و گفت :سلام مامان بلاخره اومدی؟راستش خندم گرفت اون جای پدرم بود بعد به من میگه مامان.از کنارش رد شدم دیدم یک بیمار دیگه روی زمین نشسته و با دستش روی زمین علامت هایی میکشه بهش نزدیک شدم گفتم:سلام داری چیکار میکنی؟ گفت:من مهندس هستم دارم نقشه ساختمونم رو میکشم.2ساعتی اونجا بودم و تونستم بیمارهای زیادی رو از نزدیک ببینم که انگار تو این دنیا نبودن توی عالمی که خودشون ساخته بودن سیر میکردن به دور از ناراحتی ها و غم هاپیش خودم فکر کردم گاهی خوبه که آدم دیوونه باشه تا هیچ غمی رو حس نکنه دیوونگی ام عالمیه.یک اتفاقه جالب برام افتادتوی اون راهرو تمام اطاقها باز بودن جز یک اطاق که درش بسته بود و نظر من رو به خودش جلب کردبه در نزدیک شدم اول در زدم کسی جواب نداد بعد خیلی آروم در رو باز کردمیک پسر جوان کنار پنجره نشسته بودفکر میکنم حدوده 24 سال داشت.تمیز و آراسته و خیلی آرام بودبهش نزدیک شدم روی تخت نشستم باهاش حرف زدم اما اون یک کلمه هم چیزی نگفت کنجکاو شده بودم میخواستم ببینم توی فکرش چی میگذرهاون خیلی سخت بود نمیشد درونش نفوذ کردبهش گفتم چرا حرف نمیزنی به من بگو تورو برای چی آوردن اینجا؟برگشت روبروم ایستاد و توی چشمام خیره شد سنگینی نگاهش داشت آزارم میداد اما ناگهان خشمش آروم شد یک نگاه معصومانهگفت:واسه عشق و دوست داشتن.با تعجب نگاهش کردم!گفتم: میشه بگی چه اتفاقی افتاد که آوردنت اینجا؟بازم سکوت کرد رو به پنجره کرد وگفت:وقتی کسی رو دوست داری و دوستت نداره وقتی با کسی صادقی ولی بهت دروغ میگه وقتی به یکی وفاداری ولی ولی بهت خیانت میکنه باهاش چیکار میکنی؟دوباره رو به من کرد چشماش دوباره همون حالته اول رو پیدا کرد یک لحظه ترس برم داشت بی اختیار آروم گفتم:کشتیش؟اومد روبه روم ایستاد نفسم بند اومده بود با صدایی گرفته و ضعیف گفت:نه..نهدوباره به سمت پنجره بازگشتاز اطاق مراقبت صدام زدن وقت رفتن بود اما هزار تا سوال تو فکرم بود که رهام نمیکردبدون خداحافظی اطاق رو ترک کردم به دفتر رسیدم از مدیر تیمارستان تشکر کردم با یکی از پزشکا آشنا بودم اون من رو تا دم در همراهی کردازش از اطاق مورد نظر پرسیدم گفت:4سال پیش آوردنش از روزی که آوردنش تا حالا یک کلمه حرف نزدهاز تعجب یک لحظه سر جام خشک شدمدکتر گفت:چیزی شده؟گفتم:نه...نه نمیدونین چی کار کرده که آوردنش اینجا؟یهو صدای زنگی عجیب به گوشم رسید دکتر بهم گفت که سریع اونجا رو ترک کنم و همگی ریختن توی یک اطاقاز توی حیاط شیشه اطاقش رو دیدم هنوز کنار پنجره ایستاده بود بی اختیار براش دست تکون دادم اونم دستش رو کشید روی شیشه.نمیدونم نمیدونم اون یه دیوونه نبود یا اگه بود یه دیوونه معمولی نبود اون یه عاشق بود که نمیدونم با معشوقش چیکار کرده بوداگه توی این سالها حرف نزده چرا با من حرف زد چرا؟نمیفهمیدم فقط امیدوار بودم دوباره بتونم ببینمش.2روز بعد شنیدم که اون بیمار خودکشی کردهاز پنجره اطاقش خودش رو پرت کرده بود بیرونتمام بدنم یخ کرد سرم گیج میرفت با تمام وجود حاظر شدم و به طرف تیمارستان راهی شدم.خیلی شلوغ بود رام نمیدادن دکتر رو دم در دیدم التماسش کردم بزاره بیام تو بلاخره با بدبختی تونستم برم توتمام پله ها و طول راهرو رو دویدم تا به اطاقش رسیدم در باز بود اطاق خالی بود بغضم گرفت روی تختش نشستم چرا آخه چرا؟یه بیمار بهم نزدیک شد سلام کرد اشکام سرازیر شد گفت:داری گریه میکنی؟اشکام رو با دستش پاک کردیک کاغذ جلوم گرفت و گفت:بیا این ماله توبا تعجب نگاهش کردم گفت:این رو رضا به من داد گفت هر وقت دیدمت بدمش بهتکاغذ توی دستم می لرزیدسلامنمیدونم از کجا پیدات شد فقط میدونم که با نگاه اولی که توی چشمات کردم چیزی جز پاکی و صداقت ندیدمتو اون روز من رو ترک کردی و من تصمیم گرفتم دنیا رو ترک کنممیخوام جواب سوالت رو بدممن دیوونه نبودم من یه عاشق بودم که راهم رو اشتباه انتخاب کردممیخوای بدونی چیکار کردم؟بهم خیانت کرد خودم با چشمام دیدمش دزدیدمش بردمش جایی که دیگه نتونه بهم خیانت کنه یه جایی که دست هیچ کس بهش نرسه اما نکشتمشبعد هم هر چی ازم پرسیدن نگفتم کجاستهمه فکر کردن کشتمش منم یک کلمه حرف نزدمبعد هم پدرم به خاطر اینکه اعدامم نکنن با چند تا آزمایش و مدرک و پارتی ثابت کرد که بیماره روانیممیخوای بدونی واسه چی باهات حرف زدم؟به خاطر صداقتی که توی چشمات دیدم این صداقت توی چشمای کسی نبودحالا میخوام این قصه را تموم کنم باقی راه رو تو باید بریمیخوام بگم کجاستتمام دستم میلرزید در یهو باز شد نامه از دستم افتاد به سرعت برش داشتمدکتر بود وارد اطاق شد با عصبانیت فریاد زد تو با این بیمار چه ارتباطی برقرار کردی؟ باید به من بگی بگو بگو اون با تو حرف زد؟ آره آره ؟دوباره بغضم ترکید زدم زیره گریهگفتم آره آره حرف زد من اشتباه کردم شاید اگه اون روز بهتون میگفتم اون الان زنده بوددکتر گفت:خیلی خوب خیلی خوب آروم باش حالا به من بگو اون به تو چی گفت؟نامه رو بهش دادم با تعجب بازش کرد و شروع به خوندن کرداون دختر پیدا شد توی یک کلبه توی یک جنگل پرت و یک پسر جوان هم آنجا بود که بعد معلوم شد دوسته رضا بوده و بهش قول داده که مواظبش باشهآخر نامه رضا نوشته بوداگر یاسمین رو دیدی بهش بگو دوستش دارم و تا آخرین نفس بهش وفادار بودم.اگه مجنون میخواست از ما امتحان بگیره بزار از حالا بگم که هردومون تو اون ردشدیم.تو بری موندن من معنی دیوونگیه            آخرین حرفم اینه تو بری آخره این زندگیه


  
  

بعضی وقتا دلم می گیره نمی دونم چکار کنم...دلم یه جوری میشه،نمی دونم تا حالا اینجوری شدین یا نه؟نمی دونم چی میشه دلم همینجوری میگیره نمی دونم چشه؟فکر کنم دلم می خواد عشقم پیشم باشه ولی نمیشه تو دلم یه غوغایی میشه،دلم خیلی شور می زنه،نمی دونم واسه چی؟؟دیگه از خودم خسته شدم از آدما خسته شدم...خودمو گم کردم نمی دونم کی ام؟نمی دونم چی بودم؟دیگه نمی تونم به هیشکی اعتماد کنم یعنی نمی خوام...هرآدمی رو که میبینم،نمی تونم بفهمم چه جور آدمیه؟کاش میشد یه روزی همه ی آدما ساده باشن شاید این آخرین آپم باشه.می تونم بگم از این دنیا خسته شدم.چون نمی تونم تا خدا نخواسته از این دنیا برم...ولی می تونم توو تنهاییه خودم بمیرم کاش خدا منو از این دنیای پُراز دورویی وریا می بردالان می فهمم که می گن رسم دنیا اینه که اونی که دوسش داری تورو دوست نداره...چه میشه کرد زمونست دیگه کیه که بفهمه من چی می گم، هیشکی نمی تونه درکم کنه وقتی تنها کسی که دوسش داری وحاضری بخاطرش هرکاری بکنی،می خواد تنهات بزاره وبره...وقتی تو همه ی عمرت یه کسی پیدا میشه که از همه دنیا بیشتر دوسش داری تا می فهمه دوسش داری  می خواد که بره...نمی دونم...قبلا یکی از دوستام می گفت:تو این دنیا فقط باید به فکر خوت باشی،نباید کسی رو دوست داشته باشی اگه بدونه دوسش داری اون دوست نداره وباهات بازی می کنه...شاید اون راست می گفت،نمی دونم؟ تا بدونه عاشقشی میره و پیداش نمی شه/می گی می خوام ببینمت می گه نه،حالا نمی شه می خوام که بگذرم از همه چی دیوونه وار برم.... خیلی دلم تنگه...دیگه می خوام برم،درسته خیلی واسم سخته ازعشقم جدا شم،خیلی سخته بی وفا شم با اینکه بی نهایت دوسش دارم ولی...ولی دیگه می خوام برم از دنیای آدم بودن...از اینکه خودم باشم دیوونه که هستم،دیوونه تر بشم عشقم با تو ام...خیلی دوست دارم نمی دونم چرا باید اینجوری بشه....ولی بدون تا آخر عمرم عشقمی...راستی قبلا یه سوال ازم کردی که عشق یعنی چی؟بهت نگفتم چون درکش سخت بود ولی الان می گم...یعنی اینکه کسی رو از ته دلت دوست داشته باشی که حاظر باشی بخاطرش هر کاری بکنی.. بدون اون زندگی برات سخت باشه... شاید اونم منو دوست نداره...نمی تونم بفهمم،شاید تردید داره که من دوسش دارم یانه؟ ولی خدا خودش می دونه... چه میشه کرد وقتی عشقت،کسی که تنها کسیه که توو این دنیا به این بزرگی با دل ساده ای که داری می گی دوست دارم ولی... یاد اون روزکه بهت گفتم دوست دارم...یاد اون نگاه قشنگت که مثه رود خونه ای که پره از ماهی های رنگارنگه....یاد ........یاد اون وقتا که روز به روز عشقم نسبت بهت بیشتر میشد و تو نمی فهمیدی....یاد اون روزا... یادته دستمون تودست هم بود/یادته غصه هامون کمه کم بود اگه خدا صدامو می شنوی کمکم کن اگه تو بخوای همه چی درست میشه توکه یک گوشه چشمت غم عالم ببرد/حیف باشد که توباشی ومرا غم ببرد... راستی...عزیزم یه چیز دیگه مهربونی ها چه ریزن/اونا که دوسِت ندارن چقَدر واست عزیزن/خوب مواظب خودت باش بخدا سرده زمستون.


  
  

می دونی چیه؟نه... از تو دلگیر نیستم از خودم دلگیرم که نشناختمت...ندونستم چکار کنم...اخه میدونی من که تجربشو نداشتم ولی واسه تو یه تجربه شد...چه زود فراموشم کردی...اشکال نداره رسم زمونست... من وقتی باتو بودم هیچی دیگه از خدامون نمی خواستم...تموم زندگیم تو بودی ولی هیچ وقت نفهمیدی!! آدما بعضی وقتا کاری می کنن که نمی دونن چکار می کنن یعنی می دونن ولی نمی دونن...شاید تقصیر من بوده که نتونستم احساس خودمو پنهون کنم..شاید اگه دوسِت نداشتم از پیشم نمی رفتی به قول یه نفر شرط دل دادن دل گرفتنه وگرنه یکی "بی دل"میشه یکی "دودل"... الان وقتی می بینمت نمی دونم بخندم نمی دونم گریه کنم یا از دستت ناراحت باشم خیلی عوض شدی اصلا فکرشو نمی کردم اینجوری باشی،میگم...شاید من درست نشناختمت چی؟؟نه...گفتم که مقصر تونیست،من مقصرم...اینقد از دست خودم ناراحتم بعضی وقتا فک میکنم که حرف مردم مارو از هم جدا کرد ...دل به دل راه نداره بیخیال فقط بدون که خیلی سخته بدون تو زندگی کردن...حوصله ی هیچ جا رو ندارم...نمی دونی،که من الان چه حالی دارم...همه ی دردش تو همینه...من عشقمو برای خودم می خوام،من که می دونم... نگاش می کنم....دلم زنده میشه انگار که تمام وجودم جون می گیره حالا دیگه چه اهمیتی داره که تو می دونی یانه؟؟؟


  
  

مادر هم از شوق که پسرش بزرگ شده و میخواهد ازدواج کند با تماس تلفنی با برادرش در مورد خواسته پسرش صحبت کرد و انها هم جواب بله را به انها دادند. بعد از چند روز پسر با تمام خوشحالی پس انداز چند سالش رو جمع کرد و برای خرید لباس دامادی به بازار رفت و بهترین لباس برای خودش تهیه کرد.و چمدانی پر از بهترین لباس و طلا برا عشقش اماده کرد و قرار شد که فردای ان روز به خواستگاری دختر داییش بروند .پسر انشب از شوق و ذوق به خواب نرفت بلاخره صبح شد و انها بسوی خانه عروس که چند صد کیلومتر دورتر از انها بود به راه افتادن. و بعد از ساعتها انتظار به شهر و خانه عروس رسیدن. بعد از رسیدن و حال و احوال پرسی نوبت به خواستگاری رسید و بعد از خواستگاری نوبت به حلقه کنون رسید و با خوبی و خوشی مجلس حلقه کنونی هم به پایان رسید و فردای انروز در محضری رسمی صیغه عقد جاری شد و پسر با دختر داییش زن و شوهر شدند . پسر از شادی و خوشحالی میخواست بال در بیاره ،از پله های محضر دست در دست همسرش دوان دوان پایین امدند و خانواده و دایی و همه را فراموش کردند و تا شب انروز با عشقش تمام شهر را پیاده ای دور زدن و اخر شب با جعبه ای از شیرینی به خانه باز گشتند.فردای انروز خانواده پسر از انجا خداحافظی کردند و بسوی شهر خودشان حرکت کردند و پسر به همراه همسرش خانه دایی که حالا پدر زنش شده بود ماندند.و بعد از چند روزی دست همسرش را گرفت و برای دیدار با خانواده و اقوام و نشان دادن عشقش که از جانش برایش عزیز تر بود به شهر خودش برگشت و بعد از احوالپرسی با خانواده و اقوامشان و مهمانیهای پی در پی نوبت شد که مهمان خاله خودش بشود و روز مهمانی در خانه خاله اش ،شیطان سرنوشت زندگی ان دو کبوتر عاشق را در چنگ خودش گرفت بعد از مهمانی ،خداحافظی کردند و به خانه خودشان بازگشتند.پسر فردای انروز با خانواده و همسر خودش صحبت کرد که برای جور کردن پول عروسی باید به یکی از شهرهای صنعتی کشور بروم و انجا شروع به کار کنم. و به عشقش گفت گر چند نمیتوانم لحظه ای تصور کنم که میخواهم از تــو دور شوم ولی مجبورم برای خوشبختی و عروسی و رفاه عشقم تو را مدتی تنها بزارم. پسر ساک سفر را بست و عشقش رو به خانه خودشان برد و از همان طرف با چشمی گریان و دلی اشوب به سوی شهر کار روانه شد بعد از رسیدن به انجا حال و هوایی دگر برای خودش پیدا کرده بود یه هوای دلتنگی و دوری از عشقش و یه هوا کار کردن و جمع کردن پول و جشن ازدواج عشقش.. خلاصه دلش را یک دل کرد و کار خودش را شروع کرد و از طرفی با تلفن هر لحظه با عشقش در تماس بود . اما در ان روی سکه پسر خاله پسر که در روز مهمانی خاله انجا بود منتظر فرصتی بود و بعد از رفتن پسر به کار کم کم شروع به تلفن زدن به دختر بود هر روز با وعده وعیدهای جدید کم کم توانست قلب دختر را تسخیر کند.کم کم گند کار داشت بالا می امد. که از طریقی خبر ارتباط تلفنی به خانواده پسر رسید.خانواده پسر طی یک تماس تلفنی به پسر او را از ماجرا اگاه کردند پسر لحظه ای که این حرف را شنید دنیایی که ساخته بود روی سرش خراب شد و با رها کردن کارش همان روز از انجا حرکت کرد و خودش را با حالتی دیوانه وار به خانه رساند هنوز از راه نرسیده بود شروع به داد و فریاد و گفتن ناسزا به خانواده خودش کرد که شما از روی حسادت به همسر من دارید این حرفا رو میزنید عشق من مثل طلا پاکه اون هیچ وقت به من خیانت نمیکنه .پسر بیچاره توی دلش چه میگذشت ان لحظه فک میکرد خانوادش دارن از روی حسادت این حرفا رو میزنن.همان شب با همسرش تماس گرفت و ماجرا رو جویا شد اما عشقش تمام حرفها را تکذیب کرد و به او گفت تــو تمام عشق منی من به تو خیانت میکنم. پسر با ناراحتی تمام تا نیمه های شب فقط گریه کرد و بعد از نیمه شب با چند متر طناب به یکی از اتاقهای خانه رفت و در حالی که گریه میکرد شروع به بستن دار اعدام برای خودش میکرد و با خودش میگفت که چرا خانواده من پشت سر عشق من که مث طلا پاکه حرف زدن خدایا من دیگه زندگی نمیکنم،جعبه ای زیر پایش گذاشت و طناب را به دور گردنش انداخت و با پایش جعبه را لگد زد و در حالی که دست و پا میزد ناگهان یکی از پایین جفت پاهایش رو گرفت و طناب رو پاره کرد و او را پایین کشید. یکی از همسایه که صدای گریه کردن پسر را شنیده بود وارد خانه انها شده بود و به موقع به داد پسر رسید و پسر را به بیمارستان منتقل کردن و مرد همسایه با تماسی خانواده پسر را از وضعیت پسر اگاه کرد.بعد از دقایقی خانواده پسر به بیمارستان رسیدند مادر پسر همچنان که به سر و صورت خودش میزند از ترس پسرش که مبادا از دستش برود مجبور شد که به پسرش بگوید که او تمام حرفا را دروغ گفته است خلاصه بعد چند روز بعد پسر از بیمارستان مرخص شد و به خانه خودش رفت.خبر به گوش عشقش رسید که شوهرت خودش را اعدام کرده و الان از بیمارستان به خانه بردنش .ان هم بعد دو روز ،خیلی بی تفاوت و بدون احساس به خانه شوهرش رسید.پسر بعد از دیدن عشقش از جا برخاست و به صورت دیوانه واری او را در اغوش گرفت و با هم نشستند به گفتگو ،راجب ماجرای پیش امده . و دختر شروع به قسم خوردن کرد که تمام حرفها دروغی بیش نبوده.خلاصه فردای انروز دختر پسر را مجبور کرد که به سر کار خودش برگردد تا هرچه زودتر بتوانند ازدواج کنند.پسر همان روز با حس و حالی دیگه از جا بلند شد و ناراحت از دست مادر بدون خداحافظی از خانه خارج شد که عشقش را به خانه ببرد و خودش به سر کار برگردد.مادر با بغضی سنگین و چشمانی پر از اشک پشت سر پسرش به طور پنهانی به راه افتاد تا زمانی که پسرش سوار برماشین شد و از انجا رفتند مادر همچنان اشکریزان به خانه برگشت تک و تنها بدون همدمی ،گوشه ای نشست و شروع کرد به گریه کردن. پسر عشقش را رساند به خانه اش و بسوی محل کار خودش به راه افتاد.پسر به محل کارش رسید و با شور و شوق فراوان شروع به کار کرد برای رسیدن به هدفش که همان ازدواج با عشقش بود و اما در ان سوی ماجرا ،عشقش بلافاصله از خانه بیرون و به سراغ پسر خاله پسر که پسر عمه خودش هم بود رفت و با همدیگر پی خوشی خودشان رفتند و بیخیال پسر بیچاره که بحساب شوهرش هم بود و در شهر غربت با گرمای تابستان در حال کارگری بود که بتواند پولی برای ازدواج و رفاه عشقش مهیا کند. بعد از گذشت یک ماه دختر شروع به بهانه گیری کرد و از خانواده خودش خواست که حلقه نامزدیش را پس بفرستند خانواده هم به ناچار ،حلقه و تمام وسایلی که پسر گرفته بود را پس دادند مادر پسر وقتی ماجرا را دید به شدت افسرده و ناراحت شد و مسافت بسیار درازی را طی کرد و به خانه عروسش رفت و شروع به التماس عروسش کرد که پسر من بدون تــو خودش را خواهد کشت اما عروس سنگدل حرف عمه خودش را رد کرد و گفت که به من مربوط نیست که پسر تــو خودش را بکشد یا نکشد .مادر پسر با دلی شکسته و بغض سنگینی که در گلویش گیر کرده از خانه برادرش خارج شد و با چشمانی گریان و نگران از اینده پسرش به خانه برگشت و از شدت گریه بیحال شد و به زمین افتاد تا فردای روز بعد که همسایه ها از نبودش نگران شدند و به خانه اش رفتند و با دیدن تن بیجان پیرزن مواجه شدند و بلافاصله او را به بیمارستان انتقال دادند و بعد از چند روز بستری و بهبودی حالش به خانه اش انتقال دادند.پیرزن بیچاره حتی جرات خبر دادن به پسرش را نداشت از ان طرف عشقش به همراه پسر خاله اش بدون هیچگونه محرمیتی به شهر دیگر که محل کار پسرخاله بود عظیمت کردند و اتاقی برای خودشان دست و پا کردند و شروع به زندگی موقت کردند که بعد از مدتی ازدواج کنند . 2 ماه گذشت و دختر هنوز پیش پسر خاله خودش در پی عشق و حال خودش بود. از انطرف پسر بیچاره با دست پر و بی خبر از همه جا به سوی خانه اش به راه افتاد و پس از رسیدن به خانه و حال و احوال پرسی با مادرش ،جویای حال عشقش شد.مادر بیچاره که تمام بدنش به لرزه در امده بود و انگار دنیا روی سرش خراب شده بود با صدای لرزانی شروع کرد به گفتن ماجرا ، و پسر در جای خودش که نشسته بود از چهار ستون بدنش شروع کرد به عرق پایین امدن و سکوتی تلخ بـر لبانش نقش بسته بود .حرفهای مادر بیچاره تمام شد و رو به پسر خودش کرد و گفت من از تمام مال دنیا فقط تو رو دارم و بعد از فوت پدرت من بدون شوهر و کمک اقوام، و با کلفتی در خانه مردم توانستم تو رو بزرگ کنم حتی بخاطر تو ازدواج هم نکردم یعنی تمام جوانیم رو به پای تو ریختم پس بخاطر من هم که شده بیا و از خیر این دختر بگذر که خودم یه دختر خوب برای تو میگیرم این دختر به درد تو نمیخورد .خلاصه پسر با وضعیتی داغون از جایش بلند شد و به اتاقش رفت و به وسایلی که با دل برای عشقش گرفته داشت نگاه میکرد و کنج لبش اشکهایش شروع به ریختن کرد بعد از ساعتی دست مادر پیرش را گرفت به داخل شهر رفت و شروع به قدم زدن کرد و بعد از مدتی راه رفتن به مغازه طلافروشی رسید و وارد مغازه شد و نصف پولی را که برای ازدواجش پس انداز کرده بود برای مادر پیر خودش طلا خرید و بعد از خرید ،مادرش را به رستورانی برد و شروع کردند به شام خوردن،بعد از شام با لبی خندان به خانه برگشتند و پسر کنار مادرش نشست و نصف پول پس انداز شده اش را به مادرش داد و گفت که از فردا من برای کار از اینجا میرم و تو باید به تنهایی عادت کنی.مادر بیچاره به پسرش گفت باشه من 30 سال تنهایی کشیدم این مدت هم تنهایی و منتظر تو میشینم که بعد از برگشتنت یک زن خوب برای تو بگیرم. شب پسر به اتاق خودش رفت و مادرش هم در اتاق خودش با چشمی گریان بخواب رفت. نیمه های شب مادر با کابوسی از خواب برخاست،عرق از بدنش پایین می امد از جا برخاست و بسوی اتاق پسرش رفت همین که خواست در اتاق را باز کند دلش او را از درب زدن باز داشت و به اتاق خودش برگشت و در بسترش دراز کشید و چشمانش را اهسته بست و بخواب عمیقی فرو رفت. فردای انروز حتی برای نماز هم نتوانست بیدار شود و نزدیک ظهر بود که از خواب بیدار شد سکوت عجیب و غمگینی فضای خانه را در بـر گرفته بود دوان دوان خودش را به اتاق پسرش رساند که ببیند هنوز خوابیده یا بدون خداحافظی رفته.درب اتاق را باز کرد هنوز تمام درب اتاق کامل باز نشده بود که ناگهان مادر جیغ بلندی کشید و به زمین افتاد بعد از 48 ساعت در بیمارستان چشمانش را گشود و شروع کرد اهسته صدای پسرش را زدن. بله پسر همان شب خودش را به دار اویخته بود و همسایه ها پسر و مادر بیچاره را به بیمارستان برده بودند مادر بیچاره از تختش پایین امد و با دست شروع کرد به زدن توی سرش همسایه ها مانع میشدند ولی مادر بیچاره همش رو به خدا میکرد و میگفت پسرم رو از تو میخوام تمام دکترها و پرستارها دور زن بیچاره جمع شده بودند و از دیدن حال و روز زن تمام به گریه افتاده بودند پیرزن طاقت نیاورد و همسایه ها را مجبور کرد که او را پیش پسرش ببرند در سردخانه باز شد و زن بیچاره جسد بیجان پسرش را به اغوش کشید و شروع کرد به گریه کردن. و بعد از کارهای پزشک قانونی پسر را به بهشت زهرا منتقل کردند همه امده بودند به غیر از ان دونفر که هنوز مشغول عشق بازی خودشان بودند.تمام بهشت زهرا شده بود ماتم سرا ،مادر بیچاره از روی جسد کنار نمیرفت خودش را به داخل قبر انداخت و با بدبختی تمام او را بیرون اوردند.مادر بیچاره دوباره از حال رفت و پسر ناکام و ارزو به دل با یک چشم باز و یک چشم بسته به سینه خاک رفت و همسایه ها و اقوام با مصیبت توانستند مادر بیچاره را که از حالا به بعد تنهای تنها شده بود به خانه اوردند یکی دوتا از همسایه ها پیش پیرزن ماندند خبر به گوش دختر رسید ، اما انگار که حیوانی مرده است بیخیال و سرد از کنار ماجرا گذشت بعد از یک ماه پسر خاله دختر را به خانه پدرش رساند و چند روزی خبری ازش نشد.دختر طی تماس تلفنی جویای حال پسر شد اما پسر به او گفت که دیگر او را نمیخواهد و بعد از چند روز دیگر میخواهد با دختر مورد علاقه اش ازدواج کند دختر باورش نشد و فکر کرد که او دارد باهاش شوخی میکند اما بعد از چند روز دعوتنامه پسر بدست دختر رسید،دختر از حال رفت و بعد از بحال امدن دید که واقعاً پسر راست گفته شب ازدواج پسر فرا رسید و دختر خیانتکار تنهای تنها و با پشیمانی زیاد با عمه خودش تلفنی تماس گرفت و پشیمان از خیانتی که کرده بود درخواست حلالیت کرد زن بیچاره در جواب گفت که تو تنهاترین پسرم را که بخاطر هوس و خیانت خودت بود از من گرفتی،من کاری با تو ندارم فقط ترا به خدا سپرده ام خودت دانی و خدای خودت. دختر از شدت ناراحتی به زمین افتاد و شروع کرد به گریه ، و اشک ریختن ،اما کار از کار گذشته بود الان دختر چند سال هست که خانه پدرش نشسته اما هیچ خواستگاری به سراغش نمیرود حتی حاظر شده با یک کارگر طبعه افغانی هم ازدواج کند اما او هم گفته تو به درد من نمیخوری. این داستان واقعی بوده و من خودم شخصاً بارها این خیانتها را از طرف بعضی از دختران دیده ام.... ای انسانها خیانت به عشقتون نکنید هوس هیچ وقت پایدار نبوده.... انشاالاه هوس بازان و خیانتکاران به سزای اعمالشان برسند......


  
  

از یه جایی به بعد . . .مرض چک کردن موبایلت خوب میشه حتی یه وقتایی یادت می ره گوشی داری دیگه دلشوره نداری که گوشیتو جا بذاری یا اس ام اسی بی جواب بمونه از یه جایی به بعد . . .دیگه دوس نداری هیچکس روبه خلوت خودت راه بدی حتی اگه تنهایی کلافه ات کرده باشه از یه جایی به بعد . . .وقتی کسی بهت می گه دوست دارم لبخند میزنی و ازش فاصله میگیری از یه جایی به بعد . . .هر روز دلت برای یه آغوش امن تنگ میشه اما دیگه به هیچ آغوشی فکر نمی کنی از یه جایی به بعد . . .حرفی واسه گفتن نداری ساکت بودن رو به خیلی از حرفا ترجیح میدیو می ری تو لاک خودت از یه جایی به بعد . . .از اینکه دوسِت داشته باشن می ترسی جای دوست داشته شدن ها توی تن و فکر و قلبت می سوزه از یه جایی به بعد . . .فقط یه حس داری حس بی تفاوتی نه از دوست داشتن ها خوشحال میشیو نه از دوست نداشتن ها ناراحت از یه جایی به بعد . . .توی هیجان انگیز ترین لحظه ها هم فقط نگاه می کنی ...من به اونجا رسیدم


  
  

یکم طولانیه؛ درسته ؛ ولی توروخدا بخون؛ خیلی جالبه؛ بعد از خوندن این داستان قول میدم دیدت به زندگیت بهتر میشه...:سلام دوست گلم.خوبی؟خوشی؟سرحالی؟نه؟؟؟ واسه چی؟چی؟عشقت ولت کرده؟؟؟ نه؟؟؟؟؟؟؟ شایدم با یکی دیگه شریک زندگی شده؟ نه؟؟؟ شاید با یکی دیگه دوست شده؟ شاید بهت خیانت کرده؟؟؟ آره؟؟؟؟ خیانت؟؟؟خب حالا میخوای چیکار کنی؟؟؟؟ با گریه که چیزی درست نمیشه.با سیگار کشیدن چیزی درست نمیشه.نفهمیدم چی گفتی؟؟؟؟ خودکشی؟؟؟؟ میخوای بخاطر کسی که شاید لیاقتتو نداشته خودکشی کنی؟؟میشه قبل از اینکه اینکارو بکنی به عقده دلم گوش کنی؟ زیاد وقتتو نمیگیرم.یکم از زندگیم میخوام برات بگم.از اونجایی که من دانشجو بودم.وقتی که دنبال هر کار اشتباهی میرفتم من جمله ناموس مردم.دوست دخترای زیادی داشتم.یکیشون بهم خیانت کرده بود و من مث الان تو داغون شده بودم.بعد از یه مدت ک حالم بهتر شد گفتم باید انتقام بگیرم.این شد که رفتم سر دختربازی و کصافت کاری.تا اینکه یه روز شوم فرا رسید.تو اوج خوشی و سرحالی بودم.گوشیم زنگ خورد.جواب که دادم یکی داشت سربسته حرف میزد.معلوم بود حالش خوب نیست.تا اینکه قضیه رو بهم گفت.میدونی چی شده بود؟؟؟؟خونوادم داشتن میومدن شهری که من توش درس میخوندم ولی توی راه تصادف میکنن و همشون کشته میشن!!! الان ک برات مینویسم اشکام مثل رودخونه خون داره میریزه.بدنم سست شد.یهو چشمامو باز کردم دیدم بیمارستانم.از بیمارستان فرار کردم رفتم سردخونه ای که خونوادمو اونجا برده بودن.جنازه تک تک شونو با چشمایی که خون بود داشتم نگاه میکردم و زار زار گریه میکردم.بهترینای دنیا،پدرم که عین کوه پشتم بود، مادرم که نگاش بهم آرامش میداد.خواهری که اگه دنیا ولم میکرد اون ولم نمیکرد.برادری که با بودن درکنارش دنیا رو حریف بودم.همشون کنار هم زیر یه ملافه سفید خوابیده بودن!با بدنی له شده که حتی لمسشم مشکل بود.هزاران امیدو باخودشون بردن.از جمله امید زندگی منو!میدونی چقدر سخته که تک تک اعضای خونوادتو خودت دفن کنی؟؟؟؟شاهد خاک کردنشون باشی؟؟میدونی؟؟؟نیستی حالمو ببینی.تو فقط داری میخونی.نمیتونی منو درک کنی.بعد از اون قضیه.هزاران دفه فکر خودکشی به سرم زد.ولی ازاونجایی که خونوادم به این چیزا اعتقاد داشتن منو جوری تربیت کرده بودن که زندگیمو به این سادگی نبازم.همیشه یاد حرف پدرم میفتادم که بعد از خودکشی یکی از رفیقای هم سن و سالم بهم گفت.میگفت با خودکشی این دنیا رو که نابود میکنی هیچ اون دنیاتم به فنا میره، این اعضای بدنت و اعضای خونوادت همگی امانت خداست.باید مواظبشون باشی،وقتی خدا صلاح بدونه خودش میگیرتشون.از اونجایی که ماشین بیمه بود هزینه این اتفاقو بهمون دادن.خیلیا به بهونه دوستی میخواستن در این سرمایه شریکم بشن.آخه چرا انسانها اینقده پستن؟تموم اونایی که پشت و پناهم بودن تا یه حادثه پرکشیدن.تنهای تنها تو دنیای پراز نامرد.تا اینکه با یه دختر آشنا شدم اسمش الناز بود.خیلی دختر خوبی بود.عاشق هم بودیم.این اتفاق امید تازه ای بهم داد تا زندگیموجم و جور کنم.خیلی بهم آرامش میداد.باهم میرفتیم سرخاک خونوادم و براشون دعا میکردیم.یه ماه از عقدمون نگذشته بود که یه روز که باخیال راحت خوابیده بودم یا صدای زنگ گوشی بیدار شدم.دوست الناز بود.با گریه گفت که یه ماشین زده به الناز و الان الناز حالش خیلی خرابه!آدرس بیمارستانو گرفتم.دقیقاً همون بیمارستانی بود که خونوادمو برده بودن.خیلی برام سخت بود برم بیمارستانی که جنازه اعضای خونوادمو اونجا دیدم وحالا اوضاع خراب عشقمو ببینم.وقتی رسیدم نزدیک اتاقش دیدم یکیو دارن میبرن سمت سردخونه.دوست النازم داشت به طرز وحشتناکی گریه میکرد!.خوانواده النازم از قبل اونجا بودن.مامانش غش کرده بود.باباشم سرشو به دیوار میکوبید.الناز تک دختر بود! واسه من دیگه هیچی معنا نداشت.زندگی ، عشق ، پول ، علم هیچی....دیگه نمیتونستم این زندگی رو تحمل کنم.طاقت نداشتم خاکسپاری النازو ببینم.خواستم قبل از خاکسپاریش خودکشی کنم تا مارو باهم خاک کنن.رفتم توی اتاق و هرچی قرص داشتیمو خوردم.دیگه هیچی حالیم نمیشد.النازو خواب دیدم.خوانوادمم باهاش بودن.خوشحال بودن داشتن میخندیدن.ولی بابام ناراحت بود.اومد جلو دستامو گرفت توی دستاش.چه گرم بود دستاش.انگار دنیا رو داشتم!دست الناز رو هم گرفت و گذاشت توی دستم و گفت:بعد از خدا تورو به عروس گلم الناز قسمت میدم دیگه اینکارو نکن.تو که به حرف من پشت کردی و رفتی سراغ خودکشی.لااقل به خاطر عشق و بخاطر بقیه اعضای خونوادت دیگه اینکارو نکن.باید قل بدی که دیگه به خودکشی فکر نکنی.منم قبول کردم.بقیه اعضای خونوادمم اومدن جلو و دستای منو گرفتن و با خنده بهم میگفتن ک ما جامون خیلی خوبه تو خیالت راحت باشه.مامانم میگفت درستو ادامه بده.وگرنه ناراحتم میکنی.خواهرم میگفت ناموس مردمو هدف نگیر.برادرم میگفت مثل مرد زندگی کن.پدرم پیشونی مو بوس کردبهترین لحظات عمرم بود تا اینکه چشامو باز کردم!دیدم دکترا بالا سرمن.حالم که بهتر شد یاد حرف مامانم افتادم.رفتم سراغ درس و الان دکترامو گرفتم.بغیر از الناز به ههیشکی واسه ازدواج فکر نمیکنم.الناز چن دفه اومده تو خوابم که ازدواج کن ولی من نمیتونم کسیو بجای الناز بپذیرم.الانم زندگیم خیلی روب راهه هرچند بهترین آدمای زندگیم نیستن.ولی خدارو داشتم و دارم.به لطف خدا به اینجا رسیدم.همه چیز دارم.به جز خونواده ی عزیزم...خدایا شکرتخب دوست عزیز.به نظرت دردت ارزش خودکشی داره؟؟؟؟دور و ورتو نگاه کن.پدر و مادر خواهر و برادر.از اینا بهتر میخوای؟؟؟بخدا بهترین سرمایه های زندگی خونوادتن.من الان از لحاظ مالی فوق العاده ام.ولی حاضرم گدایی کنم ولی خونوادمو داشته باشم.قدر خونوادتو بدون.اگه کسی هستی که عشق داری و عاشقشی و داری این متنو میخونی به پای عشقت بمون اگه ارزششو داره.زندگی همینه.من جونمو واسه نگینم میدم اما اون.....


  
  

تنهــا?ــ? ?عنـــ? :   امشبــم مثــل شبــا? د?گـه رو تختــت دراز بکشـــ?  آهنگـــ بـــزار? و بـــازم فکــر کنــ? بـــه نبــودنش  بـه حرفا?ـــ? کــه باهــم م?زد?ــد  بــه ا?نکـه بــا غر?بــه ا? رفتـــ  به ا?نکــه تو? تار?ک? فقط صدا? تا?پ کردن همدمتبشــه  و مثـــل هم?شــه چشمــات تقاصـــ پس بـــدن ... !!!  آهـــا? زندگــ? لعنتــ? ز?با?ـــ? هـــا?ـــت  کـــــــــوووو؟

 

.می دونی چیه؟دوست دارم های الکی حالمو بهم میزنه!یعنی اگه یکی صادقانه بهم بگه ازت متنفرم بیشتر روم تاثیر میذاره!حتی ممکن عاشقش بشم....

 

 

 

 

 

 

 


  
  

سلام به همه دوستانمبه اونهایی که همیشه کنارم بودن امدنو با امدن شون تنهام نذاشتن امیدوارم که همیشه خوب باشین امروزم دلم گرفته امروز میخام از ماجراهایی بگم که امیدوارم براهیچکسی پیش نیومده باشه چراهمیشه ادما همه چیو باهم قاطی میکنن هاچراهمیشه درداشونو براهم میگن موقعی که شادن اصلا یادت نمیکنن چراهمیشه همه تغصیراتو میدازن بپای زمونه چراهمیشه خیانتهای دیگرانو روکسی دیگ خالی میکنن چرا وقتی میگن دوستدارن تنهات میذارن چرا وقتی میگن فقط تورو میپرستن بهت خیانت میکنن چرا بعضی ها خود فروشی میکنن تا پول دربیارن چرا ها؟کی میخاد جواب اینهمه سوالامو بده؟ دلم گــــــــــــــــــــــرفته ارههمیشه همه"همه ماجراهارو باهم قاطی میکنن:ازیچی دیگ میحرفی به یچی دیگ میچسبوننش؟اخه بگو وقتی دوس نداری بگی چرا حرفو عوض میکنی بگو دوس ندارم بگم بهت بتو ربطی نداره چرا همش دروغ پشت دروغ پشت دروغ میگین هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا؟چرا موقعی که شاد هستین میگین میخندین یاد ادم نمیکنین چراهمش دردهاتونو غصه هاتونو میگین؟وقتی که دیگه هیچکسی نی کمکتون کنه وقتی که خوب خسته میشین بد میزنگین پشت تل با گریه همش حرف میزنین ادمو اتیش میدین؟هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا؟اینو یادتون باشه کسی که دوســــــــــــــــــــــــــــتون داره هیچموقع نمیتونه حتی ببینه 1 خارتو پات رفته چه برسه گریه؟کسی که گریتو درمیاره میخنده مسخرت میکنه بدون تورو برا خودت نمیخاد...ای خــــــــــــــــــــداچرا همیشه وقتی کاری انجام میدین اشتباه میشه بد میگین که تغصیر من نبود اون اینجوری کرد اگ اون اینجوری نبود من.....چرا کارایی که کردینو ب گردن نمیگیرین؟هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا؟چرا وقتی کسی بهتون خیانت میکنه بهتون نارو میزنه بهتون پشت میکنه سر کسی دیگه شماهم همین بلارو درمیارین؟مگه همه ادم ها عین همن؟مگه ادم ها مث اون ادم پست هستن که بهتون نارو بزنن؟چرا وقتی صادقانه میان جلو بهشون شماهم نـــــــــــــــــــــــــارو میزنین؟هـــــــــــــــــــــــــــــــــــا؟چرا وقتی یکی میگه دوستون داره باهاش بد تا میکنین فک میکنین اونهم مثل همه میخاد ازتون استفاده کنه بندازتون سطل زباله؟هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا؟دیگه چی بگم؟روحسابم با اونهایی که میان ادمو وابسته میکننو میذارنش تو خاطرات میرن یه روزی پاشو میخورین به امید اینکه همه ادم ها بشن اونی که میخان


  
  

امروز میخام با چشم خیسم براتون بنویسمه میشه چرا ادما همه رو مثل خودشون میبینن؟چراهمیشه به حرفهای دیگران اعتماد دارن؟چرادیگران براشون ازخودشون مهم ترن؟چراهمیشه....چرا وقتی به یکی قول میدن تا تهش وا نمیستن؟چراوقتی بایکی عهدی میبندن تا اخرش پاش نمیمونن؟چرا چرا چرا؟خسته شدم از این همه خیانت دیگه دوس ندارم.....این هفته جواب خوبی رو که باید بشنوم میگیرم دیگه براهمیشه راحت میشم اخ خدا ممنونم ازت که اینقد دوسم داری اینقد دوسم داری ک میخای منو ببری پیش خودت یعنی لیاقتم به اینجا رسیده فقط میخاستم بهتون بگم دوستای خوبم وقتی به یکی قول میدین مردونه پاش باشین.تااخرش پای همه چیش باشین.همیشه قدر کسی ک دوسش دارینو بدونین.همیش اینقد بهم احترام بذارین همیشه اینقدباهم خوب باشین که همه حسودیشون بشه بهتون.همیشه حرمت همو داشته باشین هیچ موقع بی احترامی نکنین.هیچ موقع صداتونو بلند نکنین روهم .هیچ موقع خیانت نکنین.هیچموقع قلبشو نشکنین.هیچموقع وقتی ازش دلگیر میشین تو دلتون نگه ندارین بهش بگین تا بفهمه جبران کنه نکنه بذارین تو دلتون بعد یکی بیاد یکم بهتون محبت کنه برید سمتشو.... هیچموقع امتحانش نکنین اگ واقعا به اونجایی رسیدین که بهش شک دارین پس تمومش کنین بهتره.عشق میدونین چیه عشق یعنی با1 نگاه عاشق شدن عشق یعنی یه لبخندعشق یعنی سکوت تا محو شدن عشق یعنی محبت عشق یعنی علاقه عشق یعنی اعتمادعشق یعنی صداقت عشق یعنی گریه شبانه عشق یعنی بی طاقتی عشق یعنی رفاقت عشق یعنی وابستگی عشق یعنی هرلحظه چشم به گوشی بودن عشق یعنی موقعی که تو خونه ای گوشیت ویبرس عشق یعنی یواشکی اس دادن تو خونه عشق یعنی بخاطرش مسافرت کردن عشق یعنی امیده به زندگی داشتن عشق یعنی پا به پا بودن آدمای این دنیااینقد دلشکستن راحته براشون


  
  

نم?دون? چقدر سخته کس? رو که دوستش دار? بره و نتون? کار? بکن? که برگرده . . . نم?دون? چقدر سخته وقت? شب م?شه تمام خاطره ها م?اد تو ذهنت ع?ن ف?لم? که آخرش به گر?ه ختم میشه ولی ب? صدا پتوتو گاز بگ?ر? که کس? دردتو نشنوه . . . خیلی سخته یاد وقت هایی بیفتی که بهت میگفت دوستت دارم و این جمله همه ی زندگیت بود ولی الان اینارو به کسی دیگه بگه. خیلی سخته به دلت بگی راهی که این مدت اومدی اشتباه بوده.خیلی سخته به قلب بیمارت بگی ببخشید نمیدونستم تهش اینجوری میشه.خیلی سخته وقتی بیرون و تو جمع میخندی و بقیه رو میخندونی که بقیه نفهمند تو تنهاییت چه غمی داری ولی اون محکومت کنه و بگه از خنده هات معلومه عین خیالت نیست.خیلی سخته تک تک حرف ها و قولهاشو یادت باشه ولی اون هیچکدومو حتی یادش نباشه مرور کنه.خیلی سخته منتظر برگشتش باشی و بدونی هیچوقت این اتفاق نمیفته ولی بازم منتظر باشی.خیلی سخته پایبند به کسی باشی که تنهات گذاشته و الان کنار کسی دیگست.خیلی سخته وقتی تنهات میذاره و میره با کسی دیگه بجای اینکه راحت وایسه جلوتو بگه خیانت کردم برگرده بهت بگه تو بد بودی.


  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >