سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کلبه عشق آرمین و نگین
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

صفحات اختصاصی
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :14
بازدید دیروز :3
کل بازدید :11172
تعداد کل یاداشته ها : 111
103/2/29
7:41 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
آرمین[0]
این وبلاگ همدم منه وقتایی ک دلم میگیره میام حرفای دلمو مینویسم من عاشقم اونم از نوع واقعیش تا نفس میکشم پای عشقم میمونم وقتی بدستش آوردم ب امید خدا این وبلاگو نشونش میدم الهی فداش بشم

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
آذر 93[11]
پیوند دوستان
 

دختر نیستم  ، همیشه خانواده پشتم باشن________________________دخترنیستم5000تا فرند داشته باشم________________________دخترنیستم بی کیفیت ترین عکسم ثانیه ای 4 تا لایک بخوره________________________دخترنیستم روزانه 30 40 نفر بخوان باهام دوس شن و منم با ناز بگم : نـــــــــــــــــــــــه________________________نه عزیزم من پسرم یعنی:پسر بودن یعنی عکسام به زور 30 تا لایک میگیره________________________پسر بودن یعنی همه فرندام دوستام هستن و غریبه توشون نیست________________________پسربودن یعنی تابه کسی پی ام ندم!!! کسی نمیپرسه زنده ای یا مرده؟؟؟_________________________پسر بودن یعنی مامان بابا تا اول دبستان_________________________پسربودن یعنی دو سال سربازی ._________________________پسر بودن یعنی کار و کار و کار بعد سربازی خرج خونه بدی پسر بودن یعنی 6 ماهم تو اتاقت باشی کسی نمیاد ببینه چت شده پسر بودن یعنی واسه یه بچه پولدار عشقتو از دست بدی پسر یعنی.....


93/11/24::: 10:48 ص
نظر()
  
  

می خواهم یک داستان براتون بگم که کلا واقعیه .............(نخونده لایک نکنید)یک روز که نمی دونم روز بود یا شب،تنها بودم ،نمی دونم تنها نبودم شده بودم،اخه تنها عشقمو بخاطر نداری از دست داده بودم نمی دونم پول داشتم یا نداشتم ولی برای خرید یک ساندوچ باید دور روز هیچی نمی خوردم تا بتونم عشقمو یک ساندوچ مهمون بکنم...نمی دونم ساندویچهای اون موقع خوشمزه بودن یا من پول نداشتم نمی دونم ...عشقم از دخترهای بالا شهر تهرون بود،دوستم داشتت نمی دونستم نمی دونستم ،خوش بودیم با هم روزهامون پر بود از عشق هایی که امروزی ها اونرو نمی فهمنن،توی تمام مدتی که با هم بودیم تنها خلافمون گرفتن دستای همدیگه بود...نمی دونم اصلا دستاشو گرفتم یا نگرفتم اگر گرفتم چرا الان دستهام خالین...نمیدونم !!!!!!!!!!!!!هر روزمیگذشت دخترک بیچاره نمی دونست من برای درس خودندنم دارم کار میکنم ،راستشو بگم قاچاق میکردم ،از شهر های مرزی مشروب میاوردم و میفروختم ،تنها کسی که اینو میدونست دوستم بود که اسمش کاوه بود،ما چند نفر بودیم من (احسان)،کاوه،شوکا،لیلا و مرجانم.........من مجبور بودم برای ادامه تحصیلم تن به هر کاری بدم،می خواستم برای خودم کسی باشم،گاهی توی رستوران کار میکردم و گاهی قاچاق،گاهی کارگری >>همه کاری میکردم الا کار.....عاشقیم میکردم نمی دونم عاشقی رو من نمی کردم این مرجان پاک بود که عاشقی رو یادمم داد ....فاصله گرفتنهای من بدلایل مشکلات اقتصادیم و همچنین دوری کردنهام از دختری که در تنهاییهام عاشقش بودمو در میون جمع بی تفاوتش بودم مرجانو عاشق من کرده بود....نمی دونم چرا حماقت میکردم شاید بخاطر این بود اون موقع ها اون از یک حانواده بسیار پولدار بود>>..اخه اون زمان سال 80 اون با یک ماشین دوو می ومد سر کلاس مبایل داشت،و تنها دارایی من یک موتور سیکلت بود...که شده بود تمام داراییم ...نمی خواستم کسی رو که نمی تونم داشته باشم توی زندگیم راه بدم،نمی خواستم زندگی یکرو بخاطر خودخواهی خودم به بدبختی بکشم،اون موقع ها از این پریشان گوییها می کردم..نمی دونم شعر نبودن ولی هر چی بودن مرجان اونها رو دوست داشت ،نمی دونم شایدم دوست نداشت،شایدم داشت من خبر نداشتم !!!!!!!!!!!ازندگیمون خیلی خوب بود ،میدونم باور نمیکنید ولی خیلی از شبها پیبش هم بودیم و همدیگرو حتی بغل هم نمی کردیم؛اخه اون عشق من بود نه فاحشه من ...!میدونم باورش براتون سخته شما امروزی ها اول سکس می کنید بعد عاشق می شید اون زمانها ما عاشق می شدیم و سکس نمی کردیم ....!بگذریم شبها و روزهامون با هم بود من و اون اکیپ چهار نفری که گفتم،کاوه هم با شوکا عاشق و معشوق بودن!تنهای میونمون لیلا بود که من و کاوه براش مثل دادش بودیم ،ا« روزها یا خانه مجردی کاوه و من بودیم و یا خانه دخترها...ولی شبهایی بود که دیگه توی خواب هیچ کدوممان هم نمی آید ،شبهایی که تا خود صبح به خنده و شوخی و ورق بازی میگذشت،شبهایی که منو کاوه از ترس دخترها دزدکی مشروب میخوردیم،آخه ناراحت میشدن از اینکه ببینن ما مشروب میخوریم،هر پنجتامون قرار بود مهندس بشیم،هر پنج تامون....نگفتم راستی اون زمان داشتیم فوق لیسانس معماری می خوندیم اخه اون زمان معماری کارشناسی نداشت،ما آخرین نسلی بودیم که ارشد می خوندیم بعد از ما دیگه ارشد و برداشتن و کارشناسی هم اومد ....اکیپ ما شده بود بهترین اکیپ تحصیلی دانشگاه ،پروژه هامون همیشه حرف اولو میزد ،تحقیقامون همیشه بهترینها بود...خلاصه بگم،قرار بود زندگیمون رو بسازیم،آخه اون زمانها مثل امروز نبود مهندس شدن مساوی بود با یک آینده روشن،مثل امروز نبود که به هر ننه غریبی مدرک بدن و راهش بدن دانشگاه....بگذریم...از مرجان میگم...مرجان زیبایش در حد نهایت زیبایی یک دختر ایرانی بود با چشمهایی سیاه،مژه هاشو فقط می شد توی تابلوهای مینیاتوری دید و ابروهاش ،نمونه همون شعری بود که شاعر به کمان ابرو تشبیهش کرده،باور نمی کنید ،من توی تنهاییهام هزار بار صورتشو نقاشی میکردم،من توی تنهاییهام براش شعر می گفتم ،ولی وقتی کنارش بودم ،فقط برام یک دوست بود؛می ترسیدم از نزدیک شدن به دختری که پدرش ثروت دنیارو داشت،می ترسیدم از دل بستنی که شاید آخرش دربدری بود،دل بسته بودم ولی میترسیدم ....همیشه هر کجا که میرفتیم با هم بودیم ،حتی بعضی ها فکر میکردن ما خواهر وبرادریم یا نامزدیم ،جفتمون دیونهه بارون بودیم وقتی بارون میزد همیشه خیس آب میشدیم،وقتی مه بود من و مرجان بودیم که توی مه گم میشدیم،اما حالا....وقتی برف میومد میرفتیم تیوپ سواری ،یادمه اون روزها فیلم آواز قو روی پرده های سینما بود،اون فیلم بیشتر 10 بار رفتیم و دیدیم ،خیلی دوستش داشتیم،نمی دونم چرا ولی پر بود از حسی که من و مرجانم دوستش داشتیم....همیشه دستهامون توی دست هم بودو خنده روی لبمون،باور کنید خدا هم به ما حسودیش میشد اینو بعدا فهمیدن که خدا هم داره به عشق پاک مرجان حسادت میکنه،در طول چند سال که گذشته بود از آشنایی ما،من برای مرجان شده بودم کعبه آمالی که فقط منو کاوه میدونستیم ،این کعبه خدا نداره؛آخر پدر من یک میکانیک ساده بود و زندگیمون در حد زیر متوسط..نمی تونسم از مرجان فاصله بگیرم،نمی تونستم هر چقدر سعی میکردم نمی شد،ولی باید این رابطه تمون می شد من بدرد مرجان نمی خوردم ،از نظر خانوادگی و مالی من هیچ تناسبی با اون نداشتم،توی اکثر مهمانی ها که حرف پول بمیان می اومد من همیشه جیم بودم نه از خسیسی ،نداشتم،اصلا پولی نداشتم ،همیشه جیم بودم.....نفس هام بند زده بود به نفسهای کسی که من لیاقت داشتنشو نداشتم،ولی دوستش داشتم واون بیشتر از منو دوست داشت،انقدر دوستم داشت که حرارات دوست داشتنشو حتی اساتیدمون هم می فهمیدن،گاهی وقتها استاد...بهمون تیکه مینداخت و منو مرجان سرخ میشدیم ....وای نمی دونم و نمی تونم بگم چه روزهای خوشی داشتیم،ولی هر چی بود اون روزها بهترین روزهای زندگیمون بود....ترم جدید در حال شروع شدن بود ومن مجبور بودم برای تهیه پول بیشتر کار بکنم،دیگه دست به هر کاری میزدم،یادمه اون شب لعنتی یک گوشه خیابون بساط دست فروشی زده بودم ،جایی در میون شهر غریب که فکر نمی کردم کسی از اونجا رد بشه و منو بشناسه،از شانس بد من گویا مرجان دلش تنگ شده بود و با دوستاش اومده بودن توی اون نمی دونم چند شنبه بازار بود چون از همون روز بدبختی ها شروع شد....من داشتم داد میزدم بدو حراجه ،بدو حراجه،که یکهو مرجانو با چند تا از دوستاش و اون کاوه بی شعور دیدم ،نمی دونستم باید چکار کنم،از خجالت داشتم میمردم،مرجان نگاهم کرد،بغضو توی گلوش می تونستم ببینم،نگاهم کردو رفت...حالا من مونده بودم و کلی خجالت جلوی اون وهمکلاسیهامون دیگه همه میدونستن سرخی صورت من از سیلیه نه از .........بگذریم،دیگه خجالت میکشیدم برم سر کلاس البته مرجان میدونست من وضع مالی خوبی ندارم اما نمی دونست تا این حد که دست فروشی بکنم ...تصمیم گرفتم دانشگاه و عشقم و دوستانمو فراموش کنمفدیگه نرفتم دانشگاه یادمه ترم 8-9 بودیم که دیگه از اونشب به بعد نرفتم دانشگاه دیگه خجالت میکشیدم از خودم و از دوستانم و همکلاسیهام....یک هفته از این موضوع گذشته بود که من ترک نحصیل کرده بودم ،کاوه اومد خانه عمه من که من اونجا ساکن بودم ،برایم از مرجان گفت گفت مرجان گفته دوست داره مرجان گفته( من احسان را همانطوری که هست دوست دارم پاک و بی آلایش چرا نمی آد دانشگاه بگو بهش من بهش افتخار میکنم که برای درس خوندنش داره زحمت میکشه اون شب هم اگر رفتم رفتم که احسان خجالت نکشه بگو باور بکنه یک نفر هست که دوستش داره،بگو احسان بی انصافیه که نذاری لااقل بتونم ببینمت ،از قول من بهش بگو اگر نیاد دانشگاه میام در خونه عمش و همه چیزو به عمش میگم)کاوه کلی بریم حرف زد،اون روز کاوه هم بحال دربدری من گریه میکرد،میدونست خجالت میکشم،میدونست حالا همه میدونن چرا اکثرا ازشون فاصله میگیرم آخه ما از یک جنس نبودیم،جنس من از جنس کارگری و دستهای پینه بسته پدر بود و اون جنسش از جنس پولو ماشین....قرار شد من دوباره بر گردم به دانشگاه ،لا اقل تا تموم شدن درسهام ،ولی دیگه توی اکیپمون نرفتم وفقط با بچه ها سلامی بودو کلامی دیگر هیچی ....کلاسهام که تموم میشد ،سریع خودمو به سرویسهای دانشگاه میرسوندم و میرفتم خونه عمه....چند هفته اینطوری طی شد ،من هم حادثه اون روزو فراموش کرده بودم و تازه وارد کار خرید و فروش مشروب شده بودم ،می خواستم لاقل بچه ها ندونن چکار میکنم وسودش هم بد نبود....اولش با یک کارتن مشروب شروع کردم ولی در طول چند روز تبدیل شد به چند کارتن قاچاق در روز،یواش یواش داشتم تبدیل میشدم به یک قاچاقچی ....بهد از چند ماه دویدم موفق شدم با پول قرض کردن و گذاشتن تمام پولهام روی هم محموله سنگین که به قیمت اون زمان یک میلیون ارزش داشت تهیه کنم ،اگر میتونستم به تهران برسونمش وضعم به کلی تغییر میکرد،ولی از اونجا که بار کج هیچ وقت به منزل نمی رسه بارو توی راه گرفتن و قصه تازه ایی شروع شد....البته همزمان بود با....یک روز که از دانشگاه بر میگشتم یک آقایی منو صدا کردن یک آقای کت و شلواری و مرتب با مو های سپید و خیلی با شخصیت ،معلوم بود آدم حسابی هستش ؛گفت آقای....گفتم بفرمایید ،گفت من پدر مرجان نا....هستم ....تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن،ترسیدم که چکار داره با من...گفتاگر تمایل داشته باشی می خواهم چند کلمه با هات مردونه صحبت کنم )گفتم بفرماییدقراری گذاشتیم برای بیرون از دانشگاه و من نگران اینکه میخواهد به من چه چیزی بگویدساعت قرار رسید پر دلهره ترین روزی که در زندگیم داشتم تا اون روز با خودم تصوراتی میکرردم که می خواهد حتما منو بخاطر رابطه داشتن با مرجان شماتت بکنه ،یا می خواهد منو بزنه،یا میخواهد ترتیب منو بده...خلاصه بگم دلم هزار راه رفت ولی وقتی دیدمش یک احساس دیگری نسبت به او پیدا کردم او بعد از سلام و احوالپرسی وکپ زدن از موضوعات مختلف ...شروع کرد به صحبت که سعی میکنم عین حرفهایش را بنویسم (احسان جان من تعریف تو را از مرجان زیاد شنیده بودم و می خاستم ببینم این آقای مهندس آینده که مرجان همش از اون تعریف میکنه چطور آدمی هستش ،راستش وقتی شمارو دیدم و با شما برخورد کردم باورم نمی شد شما همون آمی باشید که مرتبا اسموتن ورد زبان دختر م هستش،ولی وقتی با شما حرف میزنم و می بینم شما چقدر با متانت و وقار صحبت میکنید و چقدر فهمیده هستید از انتخاب دخترم خوشهالم که شمارو به عنوان یک الگو انتخاب کرده ،درسته شما سرو وضعتون مثل آدمهای معمولیه ولی افکارتون رو من می پسندم،حالا یک گله ایی پسر خوبم چرا اینقدر مرجانو ازیت میکنی ،چرا آزارش میدی تو یا مرجان را دوست ،داری یا نداری اگر دوستش داری این وضعیتو تمام کنید و با هم نامزد کنید اگر هم دوستش نداری از زندگیش برو و دیگه د.ر. برش پدات نشه،آزارش نده با رفتارهات و بی محلی هات ،مرجان هر روز داره داغونتر میشه البته نمی دونه من اومدم با تو صحبت بکنم و بیشتر درد دلاشو به مادرش گفته .....من کم و بیش شرایط تو رو می دونم و به همین خاطر صداقت و پاکی و زحمتهات هستش که میدونم دنبال اموال من نیستی الان این قولو بهت میدم که همه جوره کمکت بکنم حتی مراسم ازدواجتونو خودم انجام میدم و این مطلب رو هیچ کس نخواهد فهمید جز من و پسر جدیدم....)بغض گلومو گرفته بود ،نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم،اما بغضمو توی گلوم خوردم و شروع کردم صادقانه از مشکلاتم براش گفتن،همه چیزو گفتم،حتی چیزهایی که در خلوت خودم گفتنشون سخت بود،اشک توی چشمهاش جمع شد و قول داد که مثل پسری که هیچ وقت نداشته کمکم میکنه ،و هوامو داره تا بتونم زندگی خوبی بای خودم و مرجان درست بکنم،نمی دونم حالم خوب نبود،احساس میکردم که شرایط خیلی بد هستن و ...شایدم خیلی خوب بودن،راستش دروغ نگم توی اون لحظه که گفت کمکت می کنم مرجان رو فراموش کرده بودم و بابت این موضوع هیچ وقت خودمو نمی بخشم.....قرارمون شد تا من به همه چیز فکر کنم ،که اگر می تونم مرجان را خوشبخت کنم،در طول همون ماه نامزد بکنیم و اگر هم نه که تمام ار تباطمونو قطع کنیم ...........اون شب تمام شد وصبح اولین روز با هزار امید به مادرم زنگ زدم که من می خواهم ازدواج بکنم،و کل موضوع رو براش گفتم بنده خدا خیلی خوشهال شد....خیلی خیلی گفت باید با پدرت صحبت کنم اون باید راضی بشه برات بریم خاستگاری،با عمه ام مشورت کردم و شرایطو براش گفتم گفت خیلی خوبه،پسر عمع دوست داشتنی ام هم گفت من کمکت می کنم،اما پدرم مثل همیشه برایم پدری نکرد به مادرم گفته بود(احسان دهنش بوی شیر میده زن می خواهد ،..........)و چون همه از پدرم پیروی میکردند کسی پیدا نشد که برای خاستگاری با من بیاید ......توی همین روزها بود که بار قاچاق رو هم گرفتند،من دو شب بازداشت بودم تا موفق شدم به راننده ماشین بقبولانم که اگر اون تمام قضیه رو بگردن بگیره من خرج خانوادشو میدم و در ضمن منو از دانشگاه اخراج نمی کنن،اون بنده خدا هم قبول کرد ولی انگار من نباید درس می خوندم...)مخارج جریمه مشروب و همچنین پولهایی که قرض کرده بودم وهزینه خانواده راننده باعث شد دیگه نتونم به درس خوندن ادامه بدم و پیدا نکردن کسی که حتی بتونم با خودم ببرمش خاستگاری با عث شد راه دومو انتخاب بکنم و دیگه نرم دانشگاه تا مرجان رو هم نببینم ،دیگه با پدر ش هم حرفی نزدم و همه چیز آروم شده بود جز دلم که پر بود از حسرت و دل مرجان که طوفانی طوفانی بود،چند هفته ایی میگذشت که مرجان وکاوه امدن درب خانه عمه ام ،مرجان خواسته بود برای آخرین بار نظر منو در مورد خودش بدونه ،و کاوه هم مجبور شده بود بیارتش خونه ما...من برای اینکه مرجانم تنها عشق زندگیم عذاب نکشه بهش گفتم من دوست ندارم،و هیچ وقت تو رو به عنوان همسر آینده خودم نمی تونم تجسم کنم اینها رو گفتم و از خونه زدم بیرون تمام شهرو دنبال خودم میگشتم،گریه میکردم و داد می زدم عین دیونه ها نم یدونم شاید از اون روز به اعد بود که دیونه شد م شایدم بعش بود ،شب بود که برگشتم خونه دیدم عمع پیرمک روی پله ها نشسته و منتظر منه ،تا منو دید گفت کاوه امروز کلی زنگ زده ظاهرا کار واجبی با هات داره گفته هر وقت اومدی به مبایل مرجان خانم زنگ بزنی ،خیلی دیر بود ولی یک احساس شومی بهم میگفت زنگ بزن ،زنگ زدم دیدم کاوه گوشی رو بر اشت ،تعجب کردم قبل از اینکه حرف بزنم زد زیر گریه،پرسیدم چی شد کجایی کاوه مرجان کجا است...توی گریه کردنهاش فهمیدم مرجان بیمارستانه و فقط تونست آدرس بیمارستانو بهم بده...خودمو رسوندم بیمارستان ،اون بیمارستان لعنتی ،مرجان توی اتلق بود و بچه ها بلای سرش گریه میکردن پرسیدم چی شده همشون فقط نگاهم میکردن تی مرجان هم فقط نگاهم میکرد ،ظاهرا که چیزیش نبود جز اینکه رنگش پریده بود ،کاوه اومد بغلم کرد و گفت مرجان داره میمیرهنمی دونید الان که دارم اینهارو مینویسم تمام کیبردم خیسه اشکهامه،ولی چه فایده...خشکم زده بود گاهم به چشمهای مرجان بود و اشکهام سرازیر گفتم اخه چی شده نمی خواهی به من چیزی بگی لا مصبکاوه گفت خودکشی کرده ،قرص خوره و ما تا رسوندیمش بیمارستان قرص اثر خودشو گذاشته،گفتم خوب احمق این که حالش خوبه که بغضش ترکید و دکتر پشت سرم گفت ،قرص سم برنج اثرشو کرده در چند ساعت آینده تمام بدنش فلج میشه ومیمیره ما هر کاری میتوتستیم کردیم،حتی معدشم شستشو دادیم ولی مگر خدا فقط معجزه بکنه....باورم نمی شد مرجان جلوی چشماهام داشت پر پر می شد و من هیچ کاری نمی تونستم براش بکنم،رفتم کنار تختش و بغلش کردم اولین باری بود که توی بغلم بود،حالش خوب نبود خیلی بی حال بود،در گوشم گفت احسان دوست دارم،نذار بمیرم،نذار بمیرم،تورو خدا مذار بمیرم،چکار می تونستم بکنم ،فقط میگفتم تو زنده می مونی تو زنده میمونی ،تمام پیراهنم خیس اشک جفتمون شده بود،خدارو صدا میکردم ،داد میزدم ،فقط خدارو داشتم که اونهم نمی تونست عشق منو و مرجانو ببینه...تا صبح روی سرش بیدار بودم ،دستاش توی دستاهام بود ،پدر و مادرش صبح رسیدن ،چیزی نداشتم بهشون بگم جز اینکه ساکت بمونم ،باورتون نمی شه توی بغلم تنها کسی که تمام زندگیمو اگر بگردم مثل اون پیدا نمی کنم جون داد ،مادرش اومد طرفم سرم داد میزد دختر م به خاطر تو خودشو کشت،شکه شده بود بغلم کرد و می گفت تو داماد من هستی گریه امونمو بریده بود،سرمشو توی بغلم گذاشته بود و مرتبا میگفت مرجان رفت احسان ،داماد خشگلم مرجان رفت توی این حالو هواها من از هوش رفتم،وقتی به هوش اومدم که دیدم روی تخت دراز کشیدم و چند ساعت از این موضوع گذشته فکر میکردم خواب دیدم اما با دیدن پدر و مادر مرجان دوباره بغضم ترکید راست راستی مرجان رفته بود برای همیشه ،ساکت و بی صدا رفت و حالا فقط صداش توی گوشمه که می گفت تو رو خدا نذارید بمیرم،دلم می خواست بمیرم برای همیشه من هم از این زندگی سگی راهت بشم،عصر بود مادر من هم اومد ،حالا دیگه همه چیز دست به دست هم داده بود که منو بیشتر از قبل داغون کنن،گریه و زاری و داد و بی داد کاوه یک لحظه هم منو تنها نمی زاشت؛حالا یک نفر از اون پیج نفر مهندس آینده رفته بود،چه داغی گذاشت روی دلم ،با رفتنش تمام زندگیمو به تاریکی کشید،مراسم نمی دونم کی شروع شد و کی تموم شد،دیگه من شده بودم داماد خونشون مرتبا میومدم ومیرفتم،مادرش روزی چند بار بهم زنگ میزد و احوال مرجان رو از من میپرسید و دردمو تازه میکرد،پدرش برام خیلی کارها کرد که بر گردم دانشگاه ولی من دیگه راستش هیچ رغبتی نداشتم که بخواهم درس بخونم من هم از اون پنج نفر جدا شدم،اما حالا یک خانواده جدید پیدا کرده بودم خواهر و مادر و پدر مرجان که منو دوست داشتن اندازه مرجان ،ولی دلیل تمام این اشناییها خودش زیر خاک خوابیده بود....رفتم سربازی ؛پدر مرجان با پارتیبازی تونست برام مدرک معادل فوق دیپلمو بگیره،در حالی که من ترم 9 بودم ،اما چون کلا دانشگا رو ول کرده بودم دیگه نمی شد کاری برام بکنن،به حمایتهای خانواده مرجان و تشویقهاشون توی سربازی دوباره درس خودندم و کارشناسی همون رشته رو قبول شدم ،اونها نمی خواستن مرجانشون عذاب بکشه ،و من هم نمی خواستم ببینه که من اینطوری همه آینده خودمو فراموش کردم ،من هم مهندس شدم،ولی نه مرجان بود که بهم افتخار کنه و نه خودم دیگه میتونستم به خودم افتخار بکنم،پدرش خیلی می خواست به من کمک بکنه که سریعا رشت بکنم اما هیچ وقت نتونستم قبول بکنم ،حتی بارها تا امروز از من خواسته که توی شرکتش پست مدیر عاملی رو داشته باشم،ولی من هیچ ثروتی نمی تونه آرومم بکنه جز بودن مرجان،مادرش چند بار از من خواسته ازدواج بکنم،ولی .............نمی دونه من هم همون روز مردم،اگفته نمونه بعد از اون ماجرا چند بار خودکشی کردم اما هر 3 بارش نجاتم دادن ،دیگه راضی شده بودم به اجبار خداوند،که یک فاحشه تمام زندگیمو زیرو رو کرد و امیدو به زندگیم آورد کسی که باعث شده بود ،چراغی تازه توی زندگی من و مادرو و خانواده مرجان روشن بشه که قصه اش درازه و نمی خواهم توی قصه مرجانم از فاحشه ها یاد بکنم،امروز همه چی دارم اونقدر ثروتمند شدم که بتونم راهت زندگی بمنم ولی بخدا حاضرم تمام ریالهای زندگیمو تا آخر بدم فقط یک لحظه بتونم مرجانمو توی بغلم داشته باشم امروز هر هفته به اون ساندویچی میرم،که یک روزهایی پول نداشتم،مروز هر تولد برای مرجانم هدیه میخرم ولی نیست که بهش بدم،هر ولنتاین،هر روز مهندس ؛ولی اون نیست،زنده ام به امید دیدنش توی اون دنیا،خونه ام پر شده از کادوهای مرجان،اون خونه اجاره ایی رو هم خریدم ولی مرجان توش نیست،فقط خاطراتش مونده،کاوه و شوکا ازدواج کردن و یک دختر 6 ساله دارن که اسموش من گذاشتم مرجان،آونها هم بخاطر من و مرجان این اسمو پسندیدن ،خوشهالم که لاقل یک مرجان کوچولو دارمم،ولی هیچ کس و هیچ چیز نمی تونن اندازه مرجان خودم برام ارام بخش باشن ؛لیلا هم مثل من هنوز مجرده ،اونهم نمی تونه خاطره اون دورانو فرامو شبکنه ،وانهم الان یک مهندس عالی رتبه هستش که از خواهر واقعیم بهم نزدیکتره................................!راستی مرجانم بعد تو با هیچ کس زیر بارون نرفتم،با هیچ کس روزهای مه آلودو قدم نزدم،با هیچ کس ورق بازی نکردم،با هیچ کس برف بازی نکردم،میدونی نمی خواهم یکی بیاد و خاطراتمونو با هش تقسیم کنم،از اون روز که تو رفتی دیگه خدا رو هم صدا نزدم،بزار فکر کنه خد ا است،ولی اگر خدا بود ،صدا ی منو همون روز میشنید !


  
  

مرد از زن خ?ل? تنهاتره!مرد ?ک به ناخوناش نم?زنه کههروقت دلش ?ه جور? شد،دستشوباز کنه و ناخوناشو نگاه کنه و تهدلش از خودش خوشش ب?اد!مرد موهاش بلند ن?ست که تو? ب?کَـس? کوتاهش کنه و ا?نجور? لجکنه با هم? دن?ا!مرد نم?تونه وقت? دلش گرفت زنگبزنه به دوستش و گر?ه کنه و خال?شه!مرد حت? دردهاشو اشک که نه،?هاخـمِ خشن م?کنه و م?چسبونه بهپ?شون?ش!?ه وقتا?? ، ?ه جاها?? ، به ?ه کسا??با?د گفت :."م?ــــــــــــ ـم ... مثلِ مـــــرد

 

گوش کن میخوام برات پسر بودن رو تعریف کنم!..پسر بودن یعنی نافتو که بریدن روش 2 سال حبس هم بریدن پسر بودن یعنی فقط تا اخر دبستان بابا مامان پشت سرتن بعدش جامعه بزرگت میکنه پسر بودن یعنی فقط یه سال وقت داری که کنکور قبول نشی پسر بودن یعنی بعد 18 دیگه یا سربازی یا سربارپسر بودن یعنی استرس سربازی و حسرت درس خوندنه بدون استرس پسر بودن یعنی بعد بابا، مرده خونه بودن، سنم نمیشناسه یعنی چی؟؟ یعنی بابا نباشه نون باید بدی حالا 5 ساله باشی یا 50 ساله پسر بودن یعنی حفظ خواهر و مادر و همسرت از هر چی هیزه پسر بودن یعنی آزادی که از ( آ ) اولش تا ( ی ) آخرش همش مسئولیته پسر بودن یعنی جنگ که شد گوشت تنت سپر ناموسته پسر بودن یعنی یه سگ دو زدن واسه یه لقمه نون که جلو زن و بچه کم نیاری پسر بودن یعنی واسه عید لباس نخری که دخترت واسه خریده لباس کم و کسر نیاره"پسر بودن یعنی بی پول عاشق نشی"(( این ک واسه من پیش اومده))پسر بودن یعنی حرفایی که میمونه تو دل پسر بودن یعنی " مرد که گریه نمیکنه "پسر بودن یعنی همیشه بدهکار بودن به همه پسر بودن یعنی بعد سربازی روز اول کلی تحویلت میگیرن روز دوم به چشه زالو نگات میکنن 

 

 

 

 


  
  

 ♥ بهش میگی بوس بوس شب بخیر اما نمیخوابی تازه شروع میکنی اس ام اس دادن به یکیدیگه !!!♥ بهش میگی تو فقط توو زندگیم هستی اما با 10 نفر دیگه دوستی...♥ بهش دروغ میگی, میپیچونیش به خیالِ خودت ..♥ با کلی عشق بهت مسیج میده اما همزمان داری فوروارد میکنی واسه یکی دیگه !!!♥ هم میخوای باشه هم خودت حال کنی ..♥ هیچ میدونی هیچ فرقی با حیوون نداری .حیف اسم حیوون .♥ آدم باش پای دلش وایسا .اگه نمیخوایش مثه آدم بکش کنار .♥ جالب اینِ که فک میکنی از گند کاریات خبر نداره .چرا بیچاره فقط به روت نمیاره, چون توی آشغال و دوس داره .♥ هه یه وقت به جایی میرسی که دیگه نداریش . داشتنش واست میشه آرزو...پس آدم باش


  
  

دروغ بـگـو تا بـاورت کـنندآب زیـرکـاه بـاش تـا بـهت اعتـماد کنندبی غـیـرت باش تا آزادی حــس کـنـندخیانتهایشان را نادیده بگیر تا آرام باشندکـذب بـگو تا عاشــقـت شوندهر چه نداری بگو دارم هر چه داری بگو بهترینش را دارم اگه ساده ای . . . اگه راستگویی . . .اگه باوفایی . . اگه با غیرتی. . . اگه یکرنگی همیشه تنهایی رفیق . . .... ، با وفا باشی خیانت می کنند مهربانی گرچه آیینه ی خوشیست ، مهربان باشی رهایت می کنند . . .


  
  

بــزار یکـــــم حـــــــــرف بــزنــــم حــــــــــرف دل!!!لعــنـــــــــتـــ به اون پســریــ که بخاطــر هــوســش با دخـتـرای مــردم بـازی کـرد.... لعــنـــــــــتـــ به اون پســریــ کــه شـهـــــوتـــــ تمـــام وجــودش و گــرفـته...لعــنـــــــــتـــ به اون پســریــ که احســاس دختــر معـــصوم و نـابــود کـرد... لعــنـــــــــتـــ به اون پســریــ که به اسـم عشق دخـتــر عاشـق و زن کـرد...لعــنـــــــــتـــ به اون پســریــ که به اســــم عشــق نامــوس مـردم و فاحـشه کـرد...لعــنـــــــــتـــ به اون پســریــ که بهـــش میــگه داداشیــ اما روش نـظر داره...لعــنـــــــــتـــ به هـرچیــ نـامــــرده،لــعنــت به هـرچیــ بـیـ غیــــــــــرتـــه...لعــنـــــــــتـــ به هـرچیــ خیــــانــت کـاره،لــعنــت به هـرچیــ هـــوس رانــه...لعــنـــــــــتـــ به دختریـــــ کــه تمــام وجــودش خیــــانـــت فــرا گــــرفــتــه...لعــنـــــــــتـــ به دختریـــــ کــه عشـــقــشــو بــه هـــــوس فــــروخـــت...لعــنـــــــــتـــ به دختریـــــ کــه به احســـاس عشـقــش خیانــــت کــرد...لعــنـــــــــتـــ به دختریـــــ کــه به بهــــانه کـلاس ـــــــ کــرد...لعــنـــــــــتـــ به‌ دختریـــــ کــه به همـــه میـگه نفســـــمممم...لعــنـــــــــتـــ به پســریــ کــه ب بهـــانه ازدواج ...لعــنـــــــــتـــ به امثــــال مــن کــه نمـیزنیم دهنشــون و بیاریـم پایـیــن...لعــنـــــــــتـــ به امثــــــال مــن کــه ســـــکوت میــکنیــــم...لعــنـــــــــتـــ به پســریــ کــه دنــبال نــامــــــوس مـــردمـه......ولیـــــ خــــــودش بـرای ازدواج‌ دنــــبـال دخـــتـر پاکــــه... لعــنـــــــــتـــ به اون دختریـــــ که جلویــ بـابـاش وامیـسته بخـاطر یه هـوس ران...لعــنـــــــــتـــ به هـرچیــ نامــــــــــــــرده...لعــنـــــــــتـــ به امثـــال مــن هــمش حـــــرف مـــیزنـیم... ...پـــس چــــرا عمــــل نمیـــکنیم چـــرا بـــه خــــواب رفـتـیم...لعــنـــــــــتـــ به دختریـــــ که  عشــق،وفــاداری، مـحبت بـراش مهم نیسـت......عشـــقشو به پــــول فـــــــــــروخــــــت... لعــنـــــــــتـــ به دختریـــــ کــه به هـر کیــ میرسـه میـگه عـشششــقم...لعــنـــــــــتـــ به دختریـــــ که عشــقش و داغـــــــــــون کــرد......لعــنـــــــــتـــ لعــنـــــــــتـــ لعــنـــــــــتـــ...


93/11/22::: 6:41 ع
نظر()
  
  

به سلامتی ادمیت که اثری ازش نیست لعنت به اون پسری که با افتخار میگه چند تا دوست دختر دارم لعنت به اون دختری با افتخار چهرشو برای همه زیبا میکنه لعنت به اون پسری کارش شده هم خوابی با ناموس مردم لعنت به اون دختری که کارش شده خوابیدن تو بغل پسران به سلامتی مردونگی عشق عاشقی, به سلامتی دختر پسر عاشق, لعنت به هوس هوس بازو نامرد, لعنت به خیانت دروغ شهوت,لعنت به هم خوابی با دیگران


  
  

امروز دختر 10 ساله ای مادر شد ...!!امروز دختردر ماشین شیشه دودی با پسر همخواب شد ...!!امروز دختری در التماس چشمانش درچهار دیوار زن شد ...!!امروز مادری در مقابل پسر سه سالهاش با مرد همخواب شد ...!!امروز عشقِ دخترِ باکره ای را با اسکناس سبز سنجدند ...!!امروز دلم برای امروزم گرفت . . ..نمیدانم دنیای شما کثیف است یا چشمان من؟؟؟خواستم از جمع های دخترانه بگویم...آنجا که صحبت همه از سرکیسه کردن پسرهاست وهمزمان با چند پسر بودن ...!!و فخر فروشی به خاطر دوست شدن با فلان پسر پولدار ...!!خواستم از جمع های پسرانه بگویم ...آنجا که صحبت ها همه از اغفال دخترهاست ..!!و حرف های رکیک و مواد کشیدن ها ومست کردن ها ... دنیای جالبیست . . .پسرها گمان میبرند که زیرَکَند و دختری را اغفال کردند ...!!و دختران هم همچنین  پسری را سرکیسه کردیم و مانتوی جدید ...!!و هر دو راضی أند به این نمایش مسخره ...بعد می آیند اینجا و گردن کج میکنند و از تنها??? مینالند ...!!" صادق هدایت" راست میگفت : راستی وقاحت در این مُلک، تا به کجا میرود


  
  

یه سریا هستن که وقتی روزی 3 تا مهمونی دعوت میشن , شاید ماهی یکی دو تاشو برن .وقتی هر روز برنامه میشه که برن بیرون , خیلیاشو نمیرن و ترجیح میدن تو تنهاییشون اهنگ گوش بدن .وقتی یه دختر یا پسر جذاب میبینن نمیگن کاش مال من بود ...یه لبخند میزنن و رد میشن .وقتی نامردی ادما رو میبینن انتقام نمیگیرن .فراموش میکنن .وقتی حتی تو چشماشون بهشون دروغ میگن , به رو نمیارن .پیش خودشون میگن اشکال نداره . تو هم مثل بقیه .وقتی ازتون ناراحتن نفرینتون نمیکنن .فقط میگن کاش اینطوری نمیشد .همونایی که دنبال ماشین مدل بالا و سکس نیستن .همونایی که شبا تمام بدنشون میلرزه و دلشون یه بغل میخواد که باهاش آروم بشن !!!ولی میدونن به هرکسی نمیشه اعتماد کرد ......اون آدمایی که لبخند میزنن تا اطرافیانشون نفهمن از تو چقدر داغونن .همونایی که خیلی وقته رفیق فابشون خودشونن .همونایی که بلدن لاشی باشن ولی باهات رو راست و سادن .همونایی که دیگه واسه چیزی التماس خلق خدا رو نمیکنن .اونایی رو میگم که خیلی وقته دیگه زندگی نمیکنن و فقط میگذرونن .همون آدمایی که سنشون با تجربه هاشون هیچ ربطی به ندارن .اینارو اذیت نکنین .اینا دل خوشیشون اینه که اطرافیانشون خوشن .این ادما خیلی وقته خودشونو از دنیا و زندگی کشیدن کنار .نمیخواد کمکشون کنید .... فقط داغون تر نکنیدشون .مثل اول شدن این آدما فقط یه معجزه میخواد .....سلامتی همه ی آدمای اینجوری !!!


  
  

سلام ب همه دیشب با عشقم حرف زدم اس میدادیم ب هم ولی انقد سرد رفتار کرد باهام انقد کم محلی کرد باهام مطمعنم دیگه دوسم نداره مطمعنم از من بدش میاد.ولی آخه چرا؟چرا ی دفه اینجوری شد؟واقعا اگه کسیو دوس داشته باشی اینجوری باید داغون بشی؟عشقمم حق انتخاب داره.9ماه کنار بود دیده دوسم نداره اینجور رفتار میکنه ک ازم جداشه.ولی خدا خودش شاهده ب قرآن من نامرد نبودم و نیستم.دیشب ی واقعیتاییو بهش گفتم ک مطمعنم دیگه هیچ وقت برنمیگرده.ولی اگه بمونه کنارم ب خدا خوشبختش میکنم اگرم تنهام بذاره مطمعنم آیندم میسوزه دیگه هیچی واسم مهم نیس فقط منتظرم اون روز بیاد ک ی ملافه سفید بکشن روم همه چی تموم شه.دیگه هیچ هدفی ندارم واسه ادامه زندگیم نمیدونم چرا از روزی ک ب عشقم گفتم دوست دارم اینجوری شد رفتارش.من خیلییی درکش میکنم خیلییی.اما اون نمیدونه من هر روز چی میکشم.انقد از قصه و فکرو خیال لاغر شدم بچه ها تو دانشگا میگن پسر سرطان گرفتی منم فقط با سکوت جوابشونو میدم.دیگه ن درس واسم مهمه ن هیچ چیز دیگه.فقط ازش ی سوال دارم عشقم چرا باهام خوب رفتار نمیکنی؟چرا انقد سردی باهام؟هیچ دلیلی نداره این رفتار ب جز ی چیز اونم این ک دیگه دوسم نداری و میخوای از زندگیت برم ک از دستم راحت بشی باشه فدای چشمات بشم فقط از خدا میخوام هییییچ وقت عشقم تو زندگی غم نبینه مث من.فقط راحت زندگیشو ادامه بده.منم مطمعنم دیگه آینده ای ندارم آیندم داغون میشه.فدای ی تار موی عشقم آیندم ک چیزی نیس حاظرم جونمو زندگیمم ب خاطرش بدم ب قرآن.اما باورم نکرد دوس داشتنمو باور نکرد ب خدا دوسم نداره میدونم از من بدش میاد با رفتنم راحت راحت میشه.راسی عشقم گوشی جدید داره میگیره مبارکش باشه الهی فداش بشم فقط هیچ وقت لاین اینا نریزیا هیییچ وقت عکس اینام نذاری جایی چون دیگه آرمینی نیس ک عصبی بشه.دانشگاهم رفتی تورو خدا ب هر پسری رو نده هر کی لیاقت عشق منو نداره.تا آخر عمر دیگه هیچ وقت کنار هیچ دختری نمیرم دیگه هیچ کس ب چشم من نمیاد عشق اول و آخر من تونی عشقم.ب قرآن تویی.مواظب خودت باش همسر نازنینم این آخرین پستی بود ک اینجا گذاشتم این سایت واسه همیشه بسته میشه.فقط واسه آینده بدون عشقم دعا کنید دیگه درس واسم مهم نیس ب زودی انصراف میدم میرم سربازی.خدایا مواظب عشق زندگیم باش.دوسش دارم آینده بدستش میارم.خداحافظ 


  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >